دلم اتفاقی را میخواست که از هیجانِ افتادنش، بچه شوم و بالا و پایین بپرم و جیغ بکشم و باورم نشود که این منم که در آنلحظه خوشبختترین آدمِ این سیارهام. دلم اتفاق خوشایندی را میخواست که اشک و لبخندم را ادغام کند و نور بتاباند به کاخ سیاهی که در ذهنم از جهان و آدمها ساختهبودم...